عکس پنه مرغ با سس آلفردو
رامتین
۶۵
۲.۱k

پنه مرغ با سس آلفردو

۱۱ فروردین ۹۹
خیلی غذای سریع وراحتی بود هر چند که من نه قارچ داشتم ونه جعفری .فقط چندتا جوانه کوچولو گشنیز داشتم .
آیا شماهام مثل من دلتنگ میشید،وقتی میروید یه پیجی میبینید یکساله،دوساله که اون کاربر رفته ودیگه کار نمیزاره؟من که دلم میگیره بخصوص اونایی که یه زمانی خیلی فعال بودن وکلی کار میزاشتن😞
چند سالی میگذره وپدرم نهایت تلاششو میکنه که یه تنه کارای زمین وباغ رو انجام بده ودشمن شاد نشه.عموها وخانواده پدری هم کاری بهشون نداشتن وهیچ کمکی نمیکردن،همونایی که به دروغ میگفتن میخوان یتیم داری برادرشونو کنن عمدا رهاشون کرده بودن تا ببینن کی از نفس می افتن تا بیان مثل کفتار بیفتن رو زمیناشون.دراین بین دهشون یه معلم داشته که مرد با ایمانی بوده وخودشم در بچگی از نعمت پدر ومادر محروم شده بوده وخیلی دربه دری کشیده بوده میاد به کمک پدرم. معلم با زن وبچه هاش توی تنها مدرسه ده زندگی میکرده.
وهر روز بعد از مدرسه میومده کمکش از وجین علف تا چیدن میوه ها همه کاری میکرده.درعوضش بابامم چون پولی نداشته از محصولا یه سهم بهش میداده.معلمم عیالوار بوده ونیاز به این کمک خرجی داشته.تا اینکه پدرم هفده ساله شده وعموهامم بزرگتر شدن وکمکش میکردن.اون سال زمستان سردی بوده ومردم برای گرم نگه داشتن خودشون از هر وسیله ای استفاده میکردن از کرسی تا آلادین(علاءالدین) وبخاری هیزمی. یه روز صبح که بچه ها میرن مدرسه میبینن در قفله وبرعکس همیشه آقای معلم دم در نایستاده میان بزرگترا رو خبر میکنن و در مدرسه رو میشکنن ومیرن تو اتاق معلم مهربون ومتوجه میشن که خودش وبچه هاشو گاز گرفته.همه جسدا رو خارج میکنن.ولی دختر بزرگه معلم بینشون نبوده،میگردن میبینن پشت مدرسه دم دستشویی افتاده ولی زنده است.پدرم ومادربزرگم چون آقای معلم خیلی بهشون لطف داشته دخترشو میبرن خونه وازش مراقبت میکنن تا خوب شه وتمام خانوادش را اهالی به خاک میسپارن.گویا دختر آقای معلم نصفه شب میره دستشویی ولی از گاز آلادین سرش گیج بوده وهمونجا می افته واینطوری از هوش میره وبر نمیگرده تو اتاق وگرنه اونم فوت میشده.
دخترک چشم آبی دل پدرمو میبره.ومادر بزرگمم پیشنهاد میده باهم ازدواج کنن چون مردم داشتن حرف وحدیث درست میکردن که این دختره تو خونه پسر دار حکم پنبه وآتیش رو داره.دخترک هم چون کس وکاری چندانی نداشته اوناییم که داشته زیر بارش نمیرن قبول میکنه وازدواج میکنن یه پسر هفده ساله ویه دختر سیزده ساله (پدر ومادرم).بدون هیچ سر وصدایی فقط به قول مادرم ،مادر بزرگم یه تشت خمیر درست میکنه ودومشت کشمش میریزه توش وبه اصطلاح کلوچه درست میکنه وپخش میکنه بین در وهمسایه تا همه بفهمن عروس آورده.واز فرداش زندگی ساده پدر ومادرم شروع میشه .البته بقیه عموها وعمه هامم به همین سادگی عروس وداماد شدن ورفتن پی زندگیاشون.
اولین بچه پدر ومادرم دختر میشه،پدرم چون آقای معلمو خیلی دوست داشته وهنوز حرفاش تو ذهنش بوده میگه دختر چراغ خونس ...3
بچه دوم وسوم وچهارم تااا هشتم هم دختر میشه وهر دفعه پدرم میگه نور خونه است،گرمای خونس ،برکت خونه است و...که البته برای یه روستا زاده در دهه سی وچهل خیلی بوده وخیلی صبوری کرده به خیال خودش. تا اینکه مادرم هشتمین دخترم بدنیا آورد وپدر دیگه شاکی شد که بسه دیگه خونمون چراغون شد بسه ،پسر میخوام که پشتم باشه وکمک حالم.
مادرمم به توصیه مادر بزرگم که معتقد بود دعا جادوش کردن رفت پیش دعا نویس و دعا گرفت وخدا رو شکر بعد از هشت تا دختر اولین برادرم بدنیا اومد ودیگه خیال پدر ومادرم راحت شد واز دست بحثهای هر روزشون نجات پیدا کردیم.
خونمون بزرگ بود وجا برای همه بود، حیاطمونم بزرگ بود با دیوارای کاهگلی از در (که همیشه خدا چهار طاق باز بود بجز شبا )وارد میشدیم سمت راست آغل گوسفندا بود که بیست تایی میشدن وسمت چپ درحیاطم، طویله گاوا بود که دوتا ماده گاو شیری داشتیم.
وسط حیاط چاه آب بود وتنور وهاون سنگی و آسیاب دستی .
خونمونم کاهگلی بود.چهارتا اتاق داشتیم که یکیش حکم آشپزخونه رو داشت،یکی انبار و یکی مهمون خونه که مادربزرگم وما بچه ها درش میخوابیدیم ویه اتاق که ماله پدر ومادرم بود.ونصفش رو رختخواب تا سقف پر کرده بود.
مادرم زن زحمت کشی بود از اول صبح باید حیاط رو آب وجارو میکرد ودم کوچه رو آبپاشی میکرد که ملائک به خونه نظر کنن،بعدم شیر میدوشید وگوسفندا رو با چوپون راهی میکرد وبعد به بقیه کارا میرسید.از دادن صبحانه ماها تا شستن رخت ولباس وبعدم اگر فصل میوه بود که سینی سینی پر زرد الو و...خشک میکرد یا پوست سبز گردو میکند یا ماست وکشک ودوغ درست میکرد.هر سالم یا میزایید یا بچه شیر میداد.تازه میون اینهمه کار مادر بزرگمم یاد آوری میکرد که برو خدا رو شکر کن ،اصغر خیلی خاطرتو میخواد که نمیگه بیای باغ میوه چینی و...
البته من وخواهرامم همیشه درحال کمک کردن بهش بودیم.دوتا خواهر بزرگام وقتی بچه بودم ازدواج کرده بودن ورفته بودن اونور ده وگاه گاهی به ماسر میزدن.تازه اگر بابام میومد ومیدیدشون که میگفت مگه شما کار وزندگی وصاحب صلاح ندارید اومدین.زود برگردید مثل آدما بی کار راه نیفتید تو کوچه ها ول ول.
پدرم خیلی وقتا میون روز میومد خونه وفکر کنم همه میدونستن برای چی میاد.
خود من اولین باری که شاهد رابطه پدر ومادرم بودم چهار پنج ساله بودم . پام خورده بود به ظرف شیر وخیلیش ریخته بود واز ترسم رفته بودم پشت رختخوابا قایم شده بودم که کسی پیدام نکنه ودعوام نکنه.که پدر ومادرم اومدن تو اتاق ....4
...